شنبه : درست یک سال پیش در چنین روزهایی در مسجد محله ما آگهی زدند : " خبرگزاری فارس و ایرنا از بین خواهران و برادران پایبند ولایت فقیه، پ هوتوشاپ کار برای تولید عکس خبری می پذیرد . . . "
یکشنبه : سید به همه بچه های بسیج یک کتاب داد که رویش نوشته بود : "خودآموز استفاده از باتوم و قمه"، نوشته حسین طائب. در صفحه اولش هم نوشته بود تقدیم به مرحوم پدرم آیت الله خلخالی . . . به بچه ها توصیه کرد احتیاط واجب این است که آماده باشیم. دقیقا نمی دانم برای چه!
دوشنبه : سید از بچه شهیدهای با صفای بسیج ناحیه است، پدرش قبل انقلاب در زندانهای طاغوت شهید شده. . . خودش هم با اینکه بعد دوران دفاع تحمیلی بدنیا آمده! همیشه از خاطرات جبهه رفتنش می گوید! امروز حال عجیبی داشت . . . کنج مسجد تنها نشسته بود و به یک بطری خالی خیره شده بود . . . کنارش نشستم و با سوالم حال معنویش را بر هم زدم . . . گفت به شبهای عملیاتی که در پیش دارد فکر می کند و باز به بطری خالی نوشابه خیره شد . . .
سه شنبه : حاج آقا پیش نمازمان امروز دیرتر آمد، بوی عرق و پاهایش مثل همیشه فضا را پر کرده بود . . . بچه ها را جمع کرد و گفت دفترحضرت آقای مصباح [ جماعت صلوات فرستادند] تعدادی حدیث جدید از ائمه کشف کرده اند که مستحب است به شما بگویم. برادرها همه مشتاق شنیدن بودند، مطمئنم خواهرها هم پشت پرده بی صبرانه منتظر شنیدن بودند حاج آقا فرمودند : از معصوم علیه السلام روایت است که برای ظهور آقا [ گریه حضار] مردی باید رییس جمهور شود که اول اسمش محمود احمدی نژاد باشد . . .
چهار شنبه : امروز یک مینی بوس نیروی جدید آمد. یکی از اعضای جدید که به جمع بسیج ناحیه ما آمده هم قطاریی هایش صدایش می زنند : "خفاش شبِ دو". قبلا به جرم تجاوز به عنف و کودک آزاری زندان بوده ، اما ازوقتی که حاجی با ضمانت از اعدام نجاتش داده او هم قول داده که در رکاب نظام باشد. . . باید به چنین جوانان ولایت مداری تبارک الله گفت! قول داده به بچه ها یکسری آموزشهایی بدهد که دقیقا نمی دانم چیست. . .
پنج شنبه : امروز یکسری فرمهایی از دفتر ریاست جمهوری آوردند و بین بچه های بسیج پخش کردند تا مشخصاتشان را بنویسند. . . قرار شده بعد از انتخابات به قید قرعه مدیر کارخانجات مختلفی بشوند که باز هم به قید قرعه مشخص می شوند واقعا از این عدالت و سیستم تشویق خوشم آمد!
جمعه : امروز دیر رسیدم بسیج، حاجی عصبانی بود و مرا به ائمه اطهار قسم داد که اگر بی دلیل دیر کرده باشم مادرم را [. . .]! . . . گفتم مسیر شلوغ شده، پیر و جوان و زن مرد در خیابانها عکسهای موسوی و کروبی . . . تا این را گفتم حالش دگرگون شد و با نگاه مبارکش به من فهماند که خفه شوم و اسم این دو نفر را جلویش نگویم . . .
شنبه : امروز صبح حاجی خسته و کوفته از راه رسید، دیشب با سید رفته بود در یکی از خیابنهای شهر ایست – بازرسی راه بیاندازد. برایش چای بردم، دیدم عکس موسوی را به دیوار زده و به آن دارت پرتاب می کند و زیر لب ذکر می گوید . . . به من هم گفت بیا دشمن را بزن تا روح آقا شاد شود . . .
یکشنبه : یکی از خواهرها گفت برادران و خواهرانی که سوات خواندن و نوشتن دارند آماده باشند فردا صبح با چند دستگاه مینی بوس به محل وزارت کشور اعزام شوند. . . می گوید تعدادی برگه هست باید نام محمود احمدی نژاد در آنها نوشته شود . . . چون کار سه شیفت انجام می شود قیمه و ساندیس هم می دهند . . .