دکتر گفت، حتی فردا هم دیره، همین امروز باید بستری بشه . . . یه عمل فوری دیگه لازم داره . . . اشک داشت می دوید تو چشمام، دست و پام یخ کرده بود . . . گفتم یعنی میشه این هیولای سرطان دست از سر مادر من برداره؟ . . . گفت تا اینجا جنگیده، با یه عمل دیگه حتما سلامت میشه . . .
وقتی بهش گفتم برای یه عمل دیگه باید همین امشب دوباره بستری بشه ، بازم اشک نریخت، اشک منو پاک کرد، وقتی اینطور با شهامت می دیدمش دلم می خواست دوباره بچه باشم و پشت چادرش قایم بشم تا هیچ کسی جرآت نکنه بهم چپ نگاه کنه. . . گفت : مادر ناراحتی نداره که، عوضش از شرش خلاص میشم، بهت قول می دم . . . دوباره موهام در میاد . . . تو هم دیگه لازم نیست بخاطر من موهاتو ماشین کنی . . .
رفتیم بیمارستان، بعد از نشون دادن مهر و دستخط و نشون دکتر و التماس و تمنا، پرونده رو گرفتن . . . گفتن دوتا آمپول قبل عمل باید بزنی، دونه ای چهارصد تومن، چون تحریمیه . . .
گفتم : چَشم، شما بهش بزنین، تا موقع ترخیص پولش رو جور می کنم. . . گفتن : نمیشه، اینجا بیمارستان جانبازانه، واسه افراد عادی! نقد . . . همین الآن . . . بدون بیمه . . .
سرم رو از سوراخ نیم دایره ای پذیرش کشیدم بیرون، یهو دیدم مادرم مثل کوه یخی آب شد، تکیه به دیوار سُر خورد زمین نشست . . . زار زار زد زیر گریه، انگار بغض یکسال جنگ با سرطان حالا شکسته بود . . .
یکی از پشت سر گفت جوون برو کنار ببینم . . . با موهای جو گندمی یکدست، حدود پنجاه ساله به نظر می رسید، هیکل درشتش با زحمت رو ویلچر جا شده بود . . . کارت جانبازی رو از جیبش کشید بیرون، کوبید رو پیشخون پذیرش . . . داد زد :
بیا، من جانبازم! نه بسیجی ام، نه سپاهی، یه بدبخت عادی ام که پاهامو واسه مملکت دادم، نه کسی که خون مردم رو تو شیشه کرده. . . به اون بی شَرَفی که مملکت رو به این روز انداخته بگین من پاهامو ندادم که امروز، تو این مملکت اشک یه مادر رو ببینم. . .
رفیقام تو خون غلتیدن که امروز خون از دماغ کسی نیاد . . .
به اون بی وجدان بگین ما رفتیم جنگ که ایران آزاد بشه نه تحریم . . .
مادر من ازت معذرت می خوام که این حکومت رو دست کسی دادیم که نه شرف داره نه انسانیت . . .
امروز دوسال از اون روز میگذره و با این آهنگ یاد اون شیرمرد ویلچرنشین می افتم که می گه :
مَمَد نبودی ببینی، شهر آزاد گشته خون یارانت پُر ثمر گشته(؟)