سرکوب اعتراضات مدنی مردم از قطع اس.ام.اس و تهدید به تجاوز وحشیانه به ناموس کشیده شده است. با وجود تاریکی مطلق خبر رسانی، ماهیت حکومت متجاوز سید علی خامنه ای در تمام دنیا پخش شده است و بوی گند آن هر شامه ای را می آزارد. اما اگر حافظه تاریخی ضعیف ما اجازه دهد و به آنچه در این سی سال بر ما گذشت رجوع کنیم، خواهیم دید افکار ما در این مدت تحت تجاوز (مودبانه اش می شود شستشوی مغز!) قرار گرفته است. برای یادآوری موارد زیر را اشاره می کنم و تصمیم گیری را به عهده شنونده خواهم گذاشت :
پنج ساله بودم که سربازان گمنام امام زمان بی خبر به خانه مان ریختند و دستگاه پخش ویدیو را با شکستن شیشه کمد همراه با چند فیلم هندی، شوی رنگارنگ و حسن کچل همراه با تعهد کتبی از پدرم بردند.
شش ساله بودم که در کودکستان، به جای شعر توپ قلقلی، مجبور به حفظ کردن « ایران، ایران، خون و مرگ و عصیان» شدم . عکس خمینی و خامنه ای جای شاپرک و رنگین کمان را گرفت!
هفت ساله بودم که در حیاط مدرسه، صبح های سرد زمستان صف می بستیم و بعد از دعای فرج امام زمان می گفتیم خدا یا از عمر ما بردار و بر عمر خمینی بیافزا، تاکید می کنم من طفلی 7 ساله بودم و خمینی بیش از هشتاد ساله!
هشت ساله بودم که برای اولین بار به مسجد رفتم تا سینه بزنم و برای کسی که نمی دانستم کیست گریه کنم.
نه ساله بودم که فهمیدم نباید از دایی روانی ام متنفر باشم و بترسم، دایی موجی من (خدا رحمتش کند) قهرمان جنگ بود، لایق زندگی و پدر شدن بود نه اینکه در اتاقش محبوس شود تا بمیرد.
ده ساله بودم که پرچم کشورهای جهان را موقع آتش زدن یاد می گرفتم.
یازده ساله بودم که می دیدم پاترولهای زرد گشت ثار الله چطور خواهرم را به وحشت می اندازد، امروز بجای آن بنز سفید و سبز با نام گشت ارشاد آمده، اما همچنان ترس را در وجود مادر و خواهرم می بینم.
دوازده ساله بودم که در کتاب تاریخ مدرسه آموختم باید از کل تاریخ 2500 ساله ایران، غیر از چند سال بعد از انقلاب متنفر باشم و باید با ثبت نام در بسیج دانش آموزی آماده نثار جانم برای رهبر باشم.
سیزده ساله بودم که روز سیزده آبان مدرسه بجای اردوی پارک ارم، ما را به تظاهرات برد.
چهارده ساله بودم که زنگ ورزش جای خود را به معلم ریشوی پرورشی داد تا با جهاد با نفس (جهاد اکبر) آشنا شوم.
پانزده ساله بودم که زن عموی هفتاد ساله من، جلوی من رو گرفت تصویرهای سانسور شده لنگ و گردن بازیگران زن صدا و سیما علامت سوال سنگینی بر ذهنم بود.
شانزده ساله بودم که ناظم محترم دبیرستان با خط کش در حیاط مدرسه قدم می زد تا مبادا کسی از ثواب نماز جماعت غافل شود. بچه های مأمورمخفی که مسوول شناسایی نماز نخوانها بودند را هرگز فراموش نمی کنم.
هفده ساله بودم که کتابهای رساله مراجع و حلیه المتقین، نایابهای کتابخانه مدرسه بودند!
هجده ساله بودم که به جرم قرار گذاشتن با جنس مخالف شدیدا مورد امر به معروف و نهی از منکر قرار گرفتم.
در سالیان بعد از آن نیز این آلودگیهای ذهنی و چالش تضادها در ذهن من ادامه داشت و دارد با این تفاوت که هر چند با این تفکرات بزرگ شده ام و شخصیتم شکل گرفته، اما یاد گرفته ام در برابر تجاوزهای مغزی مقاومت نشان دهم!
پریشانی این تجاوزی که نه بر جسم ما اما بر گوش و چشم و مغز ما صورت گرفته است، شاید هرگز بهبود نیابد. اگر در این سی سال ما و پدران ما در برابر این تجاوز ساکت نمی ماندند، امروز حکومتی که در دست بیماران جنسیست، عملا به جوانان ما تجاوز نمی کرد . . .
0 نظرات:
ارسال یک نظر