همزمان با تولد من در آغاز پاییز آخرین سال دهه پر تنش پنجاه شمسی در ایران، همزادی برای من بدنیا آمد بنام "جنگ"، هیولایی ویرانگر که هشت سال سایه سنگینش بر من و کشورم بود. . . روزهایی که من حرف زدن می آموختم، حرف جنگ همه جا بود . . . روزهایی که من پا می گرفتم، جنگ جوانان ایران را می گرفت. هیولایی که تا سن دبستان با من بود و برای نسل پرجمعیت متلدین سالهای آغازین انقلاب نوستالژی یکسان و منحصر بفردی خلق کرد.
این واژگان با تنها در کودکی ما حک شد : آژیر قرمز، ضد هوایی، جنگ زده، سربازگیری، اعزامی به منطقه، اسیر، سنگرهای جلو مسجد، حجله های سرکوچه، تانک عراقی، بچه شهید و . . .
" آتش" جنگ هشت سال بعد "بس" شد، اما امروز برای من سی ساله پایان نیافته است. هرچه می گذرد بیشتر می فهمم آن همزاد کریه من چه بلایی بر سرم آورده و امروز هنوز خانه ام امن نیست .
نابودگران در لباس قهرمانان دیروز دشمن آزادی من شده اند.
در برابر این دشمن جام زهر نمی نوشم، این زهر لایق دیکتاتوری است که کم کم همه چیزم را می گیرد. من به دنبال طریق القدس نیستم، پیش از هرچیزی به دنبال حق خودم هستم. این راه نه از کربلا که از تک تک کوچه خیابان ها و خانه های این شهر می گذرد.
من شوق نوشیدن شربت شهادت ندارم، من آرزو دارم زندگی آزادانه ای در وطنم داشته باشم. می خواهم بتوانم از زنده بودنم لذت ببرم. نمی دانم این چه طالعیست که برای نسل من نوشته شده که گویی تا زنده ایم باید در حسرت آزادی و امنیت باشیم و برای دست آوردن این حداقل پیکـــــــار کنیم. ستیز نه با بیگانه، که با دشمنی هموطن از جنسی خصمانه تر از دشمن بیگانه . . .
2 نظرات:
خیلی تیتر پستت شاهکاره..
خودش هم همینطور..
میشه من اینو بزارم تو جمله های روزانه م؟؟
با حفظ امانت داری البته :)
خواهش می کنم. باعث افتخاره
ارسال یک نظر