نقاشی پدر و مادر مانی
۳ سال قبل
صدای مرا از سرزمینهای اشغالی ایران زمین می شنوید . . .
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت | مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست | |
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی | گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست | |
گفت: میباید تو را تا خانهی قاضی برم | گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست | |
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم | گفت: والی از کجا در خانهی خمار نیست | |
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب | گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست | |
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان | گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست | |
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم | گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست | |
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه | گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست | |
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بخود شدی | گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست | |
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را | گفت: هوشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست |